پرواز
پرواز را به خاطر بسپار...پرنده مردنی است...
نوشته شده در تاريخ 6 مهر 1398برچسب:, توسط مهیار |

سلام.من مهیارم و خیلی خوشحال میشم که بتونم در وبلاگم نظر شما بینندگان عزیز رو جلب کنم...

اینم ایمیل منه:Mahyar213@yahoo.com

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 20 دی 1390برچسب:, توسط مهیار |

حافظ
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند بخارا را


صائب تبریزی


اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سر و دست و تن و پا را
هر آنکس چیز می بخشد ز مال خویش می بخشد
نه چون حافظ که می بخشد سمرقند و بخارا را


شهریار


اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم تمام روح اجزا را
هر آنکس که چیز می بخشد بسان مرد می بخشد
نه چون صائب که می بخشد سر و دست و تن و پا را
سر و دست و پا را به خاک گور می بخشند
نه بر آن ترک شیرازی که برده جمله دلها را


فاطمه دریایی

اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
خوشا بر حال خوشبختش، بدست آورد دنیا را
نه جان و روح می بخشم نه املاک بخارا را
مگر بنگاه املاکم؟چه معنی دارد این کارا؟
و خال هندویش دیگر ندارد ارزشی اصلأ
که با جراحی صورت عمل کردند خال ها را
نه حافظ داد املاکی، نه صائب دست و پا ها را
فقط می خواستند این ها، بگیرند وقت ما ها را.....؟؟؟



کامران سعادتمند

 

اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را

نه او را دست و پا بخشم نه شهری چون بخارا را

همان دل بردنش کافی، که من را بیدلم کرده

نمیخواهم چوطوطی من، بگویم آن غزلها را

غزل از حافظ و صائب و یا دریایی بی ذوق

و یا آن شهریار ترک که بخشد روح اجزا را

میان دلبر و دلدار نباشد حرفِ بخشیدن

اگر دلداده میباشید مگویید این سخنها را

 

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 29 شهريور 1390برچسب:, توسط مهیار |

فقط کافیه روی لینک زیر کلیک کنید...

http://www.iranview.ir/pars.aspx

نوشته شده در تاريخ جمعه 4 شهريور 1390برچسب:وهابیت,فتوا,فتوای مسخره ی وهابیت, توسط مهیار |

این وهابیای نجس که مردن واسه دادن فتواهای مسخره و وضع قانونای عجیب...حالا به چند نمونش دقت کنید....خدایی خندتون نمی گیره؟؟؟!!!

 

 

مشایخ وهابی که به صدور فتواهای قتل و کشتار مسلمانان و پیروان اهل بیت (ع) مشهور هستند، فتواهای مضحکی نیز صادر می فرمایند!

1-هر کسی که در بازی فوتبال گل بزند و سپس بدود تا بقیه او را دنبال کنند و بغل نمایند، )همانطور که در آمریکا و فرانسه بازیکنان انجام می دهند) باید به صورتش تف انداخت و تنبیه کرد!!! زیرا ورزش بدنی شما چه ارتباطی به شادی و بغل کردن و بوسیدن دارد

2-پوشیدن کمربند ایمنی حرام است!  زیرا مانع قضا و قدر می شود!!

3-شستن گوشت قبل از پختن بدعت است.
ابن تیمیه: شستن گوشت بدعت است، چنانکه اصحاب پیامبر رضوان الله علیهم در عهد پیامبر(ص) گوشت را بدون شستن می پختند و می خوردند!

4-عبد الله النجدی: فوتبال حرام است مگر با این شروط و ضوابط.
سوال: جوانانی که چیزی از تقوا نمی دانند و به وقتشان اهمیتی نمی دهند و می گویند می خواهیم فوتبال بازی کنیم، می پرسند شروط و ضوابط بازی فوتبال چیست تا ما در ورطه تشبّه به کفار و طاغوتیان و دشمنان دین مثل آمریکا و روسیه و.. نیفتیم.
جواب: به آنها می گوییم اگر اصرار دارید بازی کنید و وقت خود را بگذرانید، باید شروط و ضوابط ذیل را رعایت کنید:
اول: خطوطی چهار طرف دور زمین نباشد؛ زیرا این خطوط ساخته کفار و قانون بین المللی فوتبال است!
دوم: کلماتی که کفار و مشرکان به عنوان قانون بین المللی فوتبال وضع کرده اند، مانند گل و اوت و پنالتی و کرنر و ، گفته نشود زیرا گفتن این کلمات حرام است و هر کس که اینها را بگوید تنبیه و باید از بازی اخراج  شود و باید به او گفته شود که به کفار و مشرکین شبیه شده ای
سوم: هر کس از شما که در اثناء بازی افتاد و دست یا پایش شکست، یا دستش به توپ خورد بازی به خاطر او نباید متوقف شود و به کسی که او را انداخته کارت زرد یا قرمز داده نشود، بلکه به هنگام شکسته شدن یا ضربه دیدن باید به قاضی شرع مراجعه شود تا آن بازیکن حق شرعی خود را همانطور که در قرآن است بگیرد و شما باید شهادت دهید که فلانی عمداً دست یا پای او را شکست
...

 

بقیه ی متن در ادامه ی مطلب



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 26 بهمن 1389برچسب:, توسط مهیار |

در سال 52 جمعه داریم و میدانید که جمعه ها فقط برای استراحت است به این ترتیب 313 روز

باقی میماند

حداقل 50 روز مربوط به تعطیلات تابستانی است که به دلیل گرمای هوا مطالعه ی دقیق برای

یک فرد نرمال مشکل است. بنابراین 263 روز دیگر باقی میماند

در هر روز 8 ساعت خواب برای بدن لازم است که جمعا' 122 روز میشود. بنابراین 141

روز باقی میماند

اما سلامتی جسم و روح روزانه1 ساعت تفریح را میطلبد که جمعا' 15 روز میشود. پس 126

در روز باقی میماند

طبیعتا' 2 ساعت در روز برای خوردن غذا لازم است که در کل 30 روز میشود. پس 96 روز

باقی میماند

1ساعت در روز برای گفتگو و تبادل افکار به صورت تلفنی لازم است. چرا که انسان موجودی

اجتماعی است.این خود 15 روز است.پس 81 روز باقی میماند

روزهای امتحان 35 روز از سال را به خوداختصاص میدهند. پس 46 روز باقی میماند

 

تعطیلات نوروز و اعیاد مختلف دست کم 30 روز در سال هستند. پس 16 روز باقی میماند

 

در سال شما 10 روز را به بازی میگذرانید.پس 6 روز باقی میماند

 

در سال حداقل 3 روز به بیماری طی میشود و 3 روز دیگر باقی است

 

سینما رفتن و سایر امور شخصی هم 2 روز را در بر میگیرند. پس 1 روز باقی میماند

 

 

و آن روز ,روز تولد شماست و آدم در روز تولدش که درس نمی خواند...

 

 

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 28 دی 1389برچسب:, توسط مهیار |

اینم دوستت دارم به زبانهای مختلف...

فارسی: دوستت دارم.

عربی: انا حبّك

تركی آذری: سنی چوخ ايستيرم

انگليسی: I love you

سوئدی: Jag älskar dig

اسپانيايی: Te amo

ايتاليايی: Li amo

فرانسوی: Je t'aime

آلمانی: Ich libe dich

يونانی: S'agapo

تركی استامبولی: Seni seviyorum

ژاپنی: Aiiiiii shite lmasuuuuuu

چينی: Woooooooooo aiiiii ni

روسی:   Ya lyublyu tyebya

فنلاندی:  Minä rakastan sinua

اسرائيلی:  Ani ohev otakh

آلبانی:   Une te dua

پرتقالی: Eu amo-o

 

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 24 دی 1389برچسب:, توسط مهیار |

من از خدا خواستم ...

من از خدا خواستم که پلیدی های مرا بزداید...

خدا گفت : نه

آنها برای این در تو نیستند که من آنها را بزدایم .بلکه آنها برای این در تو هستند که تو در برابرشان پایداری کنی

من از خدا خواستم که بدنم را کامل سازد...

خدا گفت : نه  

روح تو کامل است . بدن تو موقتی است  

من از خدا خواستم به من شکیبائی دهد...

خدا گفت : نه

شکیبائی بر اثر سختی ها به دست می آید. شکیبائی دادنی نیست بلکه به دست آوردنی است

من از خدا خواستم تا به من خوشبختی دهد...

خدا گفت : نه  

من به تو برکت می دهم ...خوشبختی به خودت بستگی دارد

 

ادامه داره...بخونید



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ 11 دی 1389برچسب:, توسط مهیار |

روزي از روزها گروهي از قورباغه هاي کوچيک تصميم گرفتند که با هم مسابقه بدهند

جمعيت زيادي براي ديدن مسابقه و تشويق قورباغه ها جمع شده بودند

هدف مسابقه رسيدن به نوک يک برج خيلي بلند بود

و مسابقه شروع شد

راستش، کسي توي جمعيت باور نداشت که قورباغه هاي به اين کوچيکي بتونند به نوک برج برسند

شما مي تونستيد جمله هايي مثل اينها را بشنويد

اوه، عجب کار مشکلي

هيچ وقت به نوک برج نمي رسند

 يا:

 هيچ شانسي براي موفقيتشون نيست. برج خيلي بلنده

بقیه در ادامه ی مطلب



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ 10 دی 1389برچسب:, توسط مهیار |

استادی درشروع کلاس درس ، لیوانی پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند.بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است ؟ شاگردان جواب دادند < 50 گرم ، 100 گرم ، 150 گرم >
استاد گفت : من هم بدون وزن کردن ، نمی دانم دقیقا“ وزنش چقدراست . اما سوال من این است : اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم ، چه اتفاقی خواهد افتاد ؟

شاگردان گفتند : هیچ اتفاقی نمی افتد .

استاد پرسید : خوب ، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم ، چه اتفاقی می افتد ؟

یکی از شاگردان گفت : دست تان کم کم درد میگیرد.



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 9 دی 1389برچسب:, توسط مهیار |

تفاوت كشورهاي ثروتمند و فقير، تفاوت قدمت آنها نيست.

براي مثال كشور مصر بيش از 3000 سال تاريخ مكتوب دارد و فقير است!

اما كشورهاي جديدي مانند كانادا، نيوزيلند، استراليا كه 150 سال پيش وضعيت قابل توجهي نداشتند، اكنون كشورهايي توسعه‌يافته و ثروتمند هستند.

تفاوت كشورهاي فقير و ثروتمند در ميزان منابع طبيعي قابل استحصال آنها هم نيست.

ژاپن كشوري است كه سرزمين بسيار محدودي دارد كه 80 درصد آن كوه‌هايي است كه مناسب كشاورزي و دامداري نيست اما دومين اقتصاد قدرتمند جهان پس از آمريكا را دارد. اين كشور مانند يك كارخانه پهناور و شناوري مي‌باشد كه مواد خام را از همه جهان وارد كرده و به صورت محصولات پيشرفته صادر مي‌كند.

مثال بعدي سويس است.

كشوري كه اصلاً كاكائو در آن به عمل نمي‌آيد اما بهترين شكلات‌هاي جهان را توليد و صادر مي‌كند. در سرزمين كوچك و سرد سويس كه تنها در چهار ماه سال مي‌توان كشاورزي و دامداري انجام داد، بهترين لبنيات (پنير) دنيا توليد مي‌شود.

سويس كشوري است كه به امنيت، نظم و سختكوشي مشهور است و به همين خاطر به گاوصندوق دنيا مشهور شده‌است (بانك‌هاي سويس)

 

 

میتونید بقیه رو در ادامه ی مطلب بخونید...

 



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ 8 دی 1389برچسب:, توسط مهیار |

دید مجنون دختری مست و ملنگ

در خیابان با جوانانی مشنگ

 

خوب دقت کرد در سیمای او

دید آن دختر بُود لیلای او

 

با دلی پردرد گفتا این چنین

حرف ها دارم بیا پیشم بشین

 

بقیه ی شعرو میتونین تو ادامه ی مطلب بخونین...



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ 6 دی 1389برچسب:, توسط مهیار |

روزی کارمند اداره پست که به نامه هایی با آدرس نامعلوم رسیدگی می کرد متوجه نامه ای شد که روی پاکت آ ن با خطی لرزان نوشته شده بود: نامه ای به خدا !!

هرچند غلط   با خودش فکر کرد بهتر است پاکت را باز کند و نامه را بخواند.

در نامه این طور نوشته شده بود :

خدای مهربان بیوه زنی ۷۵ساله هستم که زندگی ام با حقوق ناچیز بازنشستگی می گذرد. دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدید. این تمام پولی بود که تا پایان ماه می توانستم خرج کنم. هفته ی دیگر عید است و من  چند نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده ام. اما بدون آن پول چیزی نمی توانم بخرم. هیچ کس را هم ندارم که از او پولی قرض بگیرم.

تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی...

 


بقیه در ادامه ی مطلب



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ 5 دی 1389برچسب:, توسط مهیار |

آن چنان خوب و عزیزی که در وقت وداع           حیفم آید که تو را دست خدا بسپارم

 

نوشته شده در تاريخ 4 دی 1389برچسب:, توسط مهیار |

گاو ما ما مي کرد
گوسفند بع بع مي کرد
سگ واق واق مي کرد
و همه با هم فرياد مي زدند حسنک کجايي
شب شده بود اما حسنک به خانه نيامده بود. حسنک مدت هاي زيادي است که به خانه نمي آيد. او به شهر رفته و در آنجا شلوار جين و تي شرت هاي تنگ به تن مي کند. او هر روز صبح به جاي غذا دادن به حيوانات جلوي آينه به موهاي خود ژل مي زند.
موهاي حسنک ديگر مثل پشم گوسفند نيست چون او به موهاي خود گلت مي زند.
ديروز که حسنک با کبري چت مي کرد . کبري گفت تصميم بزرگي گرفته است.کبري تصميم داشت حسنک را رها کند و ديگر با او چت نکند چون او با پتروس چت مي کرد. پتروس هميشه پاي کامپيوترش نشسته بود و چت مي کرد. پتروس ديد که سد سوراخ شده اما انگشت او درد مي کرد چون زياد چت کرده بود. او نمي دانست که سد تا چند لحظه ي ديگر مي شکند. پتروس در حال چت کردن غرق شد.
براي مراسم دفن او کبري تصميم گرفت با قطار به آن سرزمين برود اما کوه روي ريل ريزش کرده بود . ريزعلي ديد که کوه ريزش کرده اما حوصله نداشت . ريزعلي سردش بود و دلش نمي خواست لباسش را در آورد . ريزعلي چراغ قوه داشت اما حوصله درد سر نداشت. قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد . کبري و مسافران قطار مردند.
اما ريزعلي بدون توجه به خانه رفت. خانه مثل هميشه سوت و کور بود . الان چند سالي است که کوکب خانم همسر ريزعلي مهمان ناخوانده ندارد او حتي مهمان خوانده هم ندارد. او حوصله ي مهمان ندارد. او پول ندارد تا شکم مهمان ها را سير کند.
او در خانه تخم مرغ و پنير دارد اما گوشت ندارد
او کلاس بالايي دارد او فاميل هاي پولدار دارد.
او آخرين بار که گوشت قرمز خريد چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت . اما او از چوپان دروغگو گله ندارد چون دنياي ما خيلي چوپان دروغگو دارد به همين دليل است که ديگر در کتاب هاي دبستان آن داستان هاي قشنگ وجود ندارد.

نوشته شده در تاريخ 3 دی 1389برچسب:, توسط مهیار |

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند .پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشيم جائی از بدنت آسیب ديدگي يا شکستگی نداشته باشه " پیرمرد غمگین شد، گفت خيلي عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست . پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند : او گفت : همسرم در خانه سالمندان است. هر روز صبح من به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. امروز به حد كافي دير شده نمی خواهم تاخير من بيشتر شود ! يكي از پرستاران به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم تا منتظرت نماند . پیرمرد با اندوه ! گفت : خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد . چیزی را متوجه نخواهد شد ! او حتی مرا هم نمی شناسد ! پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟ پیرمرد با صدایی گرفته ، به

آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است !

 

 

 

نوشته شده در تاريخ 2 دی 1389برچسب:, توسط مهیار |

برخی از این نامها:

نامهای عجیب دختران ایرانی در ثبت احوال!
دانه انار،خامه،خیمه،موچول،منگنه،ماست خانم و….

نامهای عجیب پسران ایرانی درثبت احوال!

باقالی،به به،راکت،سیبیل،کلاغ،کهیر،نمک،موش کور و….

نوشته شده در تاريخ 18 آذر 1389برچسب:, توسط مهیار |

سال ۱۲۳۰ :مرد : دختره خیر ندیده من تا نکشمت راحت نمیشم. !!!زن : آقا حالا یه غلطی کرد شما ببخشید !!! نا محرم که خونمون نبود . حالا این بنده خدا یه بار بلند خندیده!!!مرد: بلند خندیده ؟ این اگه الان جلوشو نگیرم لابد پس فردا می خواد بره بقالی ماست بخره. !!! نخیر نمی شه باید بکشمش !! بالاخره با صحبتهای زن ، مرد خونه از خر شیطون پیاده می شه و دختر گناهکارشو میبخشهسال ۱۲۸۰ :مرد: واسه من می خوای بری درس بخونی ؟ می کشمت تا برات درس عبرت بشه. یه بار که مُردی دیگه جرات نمی کنی از این حرفا بزنی !!! تو غلط می کنی !!! تقصیر من بود که گذاشتم این ضعیفه بهت قرآن خوندن یاد بده. حالا واسه من میخای درس بخونی؟؟؟زن: آقا ، آروم باشین. یه وقت قلبتون خدای نکرده می گیره ها ! شکر خورد. !!! دیگه از این مارک شکر نمی خوره. قول میدهمرد (با نعره حمله می کنه طرف دخترش ): من باید بکشمت. تا نکشمت آروم نمی شم. خودت بیای خودتو تسلیم کنی بدون درد می کشمت !!! بالاخره با صحبتهای زن، مرد خونه از خر شیطون پیاده می شه و دختر گناهکارشو میبخشه

 

بقیه در ادامه ی مطلب



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ 15 آذر 1389برچسب:, توسط مهیار |

مردي براي اعتراف نزد کشيشي رفت .

مرد: پدر مقدس مرا ببخش.در زمان جنگ جهاني دوم من به يک يهودي پناه دادم.

کشيش: مسلماُ تو گناه نکرده اي ،بلکه ثواب کرده اي.

مرد: اما من ازش خواستم ،براي ماندن در انباري من هفته اي بيست شيلينگ بدهد.

کشيش: البته اين يکي زياد خوب نبوده ،اما بالاخره تو جون اون آدم را نجات داده اي.

بنا براين :من تورا ميبخشم و بخشيده مي شوي پسرم.

مرد: اوه ،پدر اين خيلي  عاليه،خيالم راحت شد.

حالا مي تونم يه سوال ديگه بپرسم؟

کشيش :چي مي خواي بپرسي پسرم؟

به نظر شما بايد بهش بگم که جنگ تمـوم شده؟؟؟

 

خوب حداقل یه نظر کوچولو بدین...

 

نوشته شده در تاريخ 14 آذر 1389برچسب:, توسط مهیار |

من به مدرسه ميرفتم تا درس بخوانم
تو به مدرسه ميرفتي به تو گفته بودند بايد دکتر شوي
او هم به مدرسه ميرفت اما نمي دانست چرا

من پول تو جيبي ام را هفتگي از پدرم ميگرفتم
تو پول تو جيبي نمي گرفتي هميشه پول در خانه ي شما دم دست بود
او هر روز بعد از مدزسه کنار خيابان آدامس ميفروخت

معلم گفته بود انشا بنويسيد
موضوع اين بود علم بهتر است يا ثروت

من نوشته بودم علم بهتر است
مادرم مي گفت با علم مي توان به ثروت رسيد
تو نوشته بودي علم بهتر است
شايد پدرت گفته بود تو از ثروت بي نيازي
او اما انشا ننوشته بود برگه ي او سفيد بود
خودکارش روز قبل تمام شده بود

معلم آن روز او را تنبيه کرد
بقيه بچه ها به او خنديدند
آن روز او براي تمام نداشته هايش گريه کرد
هيچ کس نفهميد که او چقدر احساس حقارت کرد
خوب معلم نمي دانست او پول خريد يک خودکار را نداشته
شايد معلم هم نمي دانست ثروت وعلم
گاهي به هم گره مي خورند
گاهي نمي شود بي ثروت از علم چيزي نوشت

من در خانه اي بزرگ مي شدم که بهار
توي حياطش بوي پيچ امين الدوله مي آمد
تو در خانه اي بزرگ مي شدي که شب ها در آن
بوي دسته گل هايي مي پيچيد که پدرت براي مادرت مي خريد
او اما در خانه اي بزرگ مي شد که در و ديوارش
بوي سيگار و ترياکي را مي داد که پدرش مي کشيد

سال هاي آخر دبيرستان بود
بايد آماده مي شديم براي ساختن آينده

من بايد بيشتر درس مي خواندم دنبال کلاس هاي تقويتي بودم
تو تحصيل در دانشگا هاي خارج از کشور برايت آينده ي بهتري را رقم مي زد
او اما نه انگيزه داشت نه پول درس را رها کرد دنبال کار مي گشت

روزنا مه چاپ شده بود
هر کس دنبال چيزي در روزنامه مي گشت

من رفتم روزنامه بخرم که اسمم را در صفحه ي قبولي هاي کنکور جستجو کنم
تو رفتي روزنامه بخري تا دنبال آگهي اعزام دانشجو به خارج از کشور بگردي
او اما نامش در روزنامه بود روز قبل در يک نزاع خياباني کسي را کشته بود

من آن روز خوشحال تر از آن بودم
که بخواهم به اين فکر کنم که کسي کسي را کشته است
تو آن روز هم مثل هميشه بعد از ديدن عکس هاي روزنامه
آن را به به کناري انداختي
او اما آنجا بود در بين صفحات روزنامه
براي اولين بار بود در زندگي اش
که اين همه به او توجه شده بود !!!!

چند سال گذشت
وقت گرفتن نتايج بود

من منتظر گرفتن مدارک دانشگاهي ام بودم
تو مي خواستي با مدرک پزشکي ات برگردي همان آرزوي ديرينه ي پدرت
او اما هر روز منتظر شنيدن صدور حکم اعدامش بود

وقت قضاوت بود
جامعه ي ما هميشه قضاوت مي کند

من خوشحال بودم که که مرا تحسين مي کنند
تو به خود مي باليدي که جامعه ات به تو افتخار مي کند
او شرمسار بود که سرزنش و نفرينش مي کنند

زندگي ادامه دارد
هيچ وقت پايان نمي گيرد

من موفقم من ميگويم نتيجه ي تلاش خودم است!!!
تو خيلي موفقي تو ميگويي نتيجه ي پشت کار خودت است!!!
او اما زير مشتي خاک است مردم گفتند مقصر خودش است !!!!

من , تو , او
هيچگاه در کنار هم نبوديم
هيچگاه يکديگر را نشناختيم

اما من و تو اگر به جاي او بوديم
آخر داستان چگونه بود؟؟؟

هر روز از كنار مردماني ميگذريم كه يا من اند يا تو و يا او
و به راستي نه موفقيت هاي من به تمامي از آن من است و نه تقصيرهاي او همگي از آن او

نظر یادتون نره ها...

 

نوشته شده در تاريخ 6 آذر 1389برچسب:, توسط مهیار |

خداوندا...

من در کلبه ی فقیرانه ی خود چیزی دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری!!!

من چون تویی دارم و تو چون خودی نداری...

 

نوشته شده در تاريخ 1 آذر 1389برچسب:, توسط مهیار |



یادمان باشد از امروز جفایی نکنیم

یاکه در خویش شکستیم صدایی نکنیم

یادمان باشد اگر خاطرمان تنها شد

طلب عشق ز هر بی سرو پایی نکنیم

 

نوشته شده در تاريخ 22 آبان 1389برچسب:, توسط مهیار |

زندگی باغچه ای است...که در آن باید کاشت...عشق را عاطفه را...و به گلدان دل خویش نهاد...

 

 

نظر یادتون نره...

نوشته شده در تاريخ 6 آبان 1389برچسب:سخن,سخن کوروش بزرگ, توسط مهیار |


خداوندا دستهایم خالی است ودلم غرق در آرزوها خدایا به قدرت بیکرانت دستانم را

توانا گردان یا دلم را ازآرزوهای دست نیافتنی خالی کن


کوروش بزرگ


بقیه در ادامه ی مطلب

 



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ 3 آبان 1389برچسب:داستان,داستان عشق, توسط مهیار |

پسر حلقه اش را در آورد و روی پیشخوان گذاشت، دختر نیم نگاهی به او کرد و سرش را پائین انداخت، پیر مرد طلافروش حلقه را روی ترازوی کوچکش انداخت، نیم نگاهی به هر دوی آنان کرد، حلقه را از روی ترازو برداشت و مشغول محاسبه قیمت شد،

پسر رویش را به سمت دختر برگرداند و با اشاره سر چیزی به او گفت، شاید فقط آن دختر میفهمید معنی این اشاره چیست، او هم حلقه اش را درآورد و روی پیشخوان گذاشت، پیرمرد اینبار نگاهی تعجب آمیز به هر دوی آنان کرد و حلقه دختر را هم برداشت، در حالی که مشغول محاسبه قیمت حلقه ها بود، از بالای عینگ بزرگش آن دو را ور انداز میکرد، دختر سرش را پائین انداخته بود و پسر به نقطه نامعلومی خیره شده بود،

 هیچکدام چیزی نمیگفتند انگار هر دو در دنیای دیگری سیر میکردند، پیرمرد ترجیح داد چیزی نگوید، دسته اسکناسی را از زیر پیشخوان در آورد و مشغول شمارش شد، همینطور که داشت اسکناسها را میشمرد از شیشه جلوی پیشخوان چشمش به دستان آن دو افتاد، آنچنان دستان یکدیگر را میفشردند که انگار میترسیدند باد بیاید و دیگری را با خود ببرد، پیرمرد دسته اسکناس را روی پیشخوان گذاشت و گفت: آقا راضی باشین.

پسر دسته اسکناس را برداشت و شروع به شمردن کرد، هنوز چند تای آن را نشمرده بود که دسته اسکناس را داخل جیبش گذاشت و از پیرمرد تشکر کرد، نگاهی به دختر کرد و هر دو به طرف درب مغازه رفتند، پسر مانند عقابی که بال میگشاید تا فرزندانش را از باد و طوفان در امان دارد، دستش را به دور شانه دختر انداخت، 

نگاه معنی داری به او کرد و آهسته او را به خود فشرد، دختر دستمالی از جیبش در آورد و بطرف صورتش برد و هر دو از مغازه خارج شدند. پیرمرد طلافروش با ناباوری این صحنه را تماشا میکرد، در تمام سالیان دور و دراز زندگیش بسیار دیده بود جوانانی را که با دنیائی امید و آرزو برای خرید حلقه نامزدی میامدند و با چه ذوق و شوقی بعد ازخرید حلقه از او تشکر میکردند و دست در دست هم، لبخند زنان از آن مغازه خارج میشدند و میرفتند تا نوبت دیگری برسد. بسیار هم دیده بود کسانی را که حلقه هایشان را برای فروش میاوردند و آنرا مانند موجود مزاحمی روی پیشخوان می اندازند تا از شرش خلاص شوند اما، هرگز ندیده بود اینچنین عاشقانه به سراغش بیایند و وقتی حلقه هایشان را بر روی پیشخوان میگذارند، بغض گلویشان را بفشارد.

پیرمرد دلش طاقت نیاورد، حلقه ها را برداشت و به شتاب از مغازه خارج شد، چند قدم آن طرف تر دختر و پسر را دید که آهسته و بدون هیچ شتابی، انگار سنگینترین وزنه های دنیا را به پاهایشان بسته اند، به طرف انتهای خیابان میروند، بدنبالشان دوید و دستش را بر روی شانه پسر گذاشت، پسر بسوی پیرمرد برگشت و گفت: بله بفرمائید، پیرمرد با لحنی آرام و دلنشین گفت: پسرم حلقه را که نمیفروشند و سپس حلقه ها را که در دستان پر چین و چروکش بود بسوی او دراز کرد و گفت: این حلقه بهترین یادگار شماست، پولش هم پیش شما بماند، هر وقت داشتید بدهید، اصلاً این شیرینی عروسیتان.

پسر نگاهی به دختر کرد و با صدای بغض آلودی به پیرمرد گفت: اگر میذاشتن عروسی کنیم، حلقه هامون رو نمیفروختیم. دختر دیگر طاقت نیاورد، بغض امانش را بریده بود، بازوی پسر را گرفت و با فشار محکمی بطرف خود کشید و گفت: بیا بریم عزیزم.

 پیرمرد هاج و واج کنار خیابان ایستاده بود و دور شدن آن دو نفر را نگاه میکرد، دستمال کوچکی را از جبیش در آورد، عینکش را برداشت و آهسته قطره اشکی را که از گوشه چشمش سرازیر شده بود پاک کرد .....

 

 

 

 

نوشته شده در تاريخ 25 مهر 1389برچسب:جمله,جمله ای از دکتر شریعتی, توسط مهیار |

ترجیح میدهم با کفشهایم در خیابان راه بروم و به خدا فکر کنم...تا اینکه در مسجد بنیشنمو دائم به کفشهایم فکر کنم..

نوشته شده در تاريخ 20 مهر 1389برچسب:, توسط مهیار |

عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت              که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت

نوشته شده در تاريخ 17 مهر 1389برچسب:, توسط مهیار |

 

میدونستید بعضی اسمای خارجی از اسمای پیامبران و اسم های ایرانی ما سرچشمه میگیرند...نمیدونستید...خوب ببینید...
 
 
 
داوود: دیوید
 ابراهیم: آبراهام
میخائیل و میکائیل: مایکل و میکل و میچل و و مایک
جبرئیل: گابریل
سارا: سارا
دانیال: دنیل و دنی
کورش: سیروس و سایروس و کورس
 مریم: مری و ماریا و ماریا
 یوسف: ژوزف و جوزپه و جو و جوزف   
  یحیی: یوهان و جوهان و جوآنّی و ژوهان و خوآن و ایوان و یان و جان
  اسماعیل: سموئل
 آدم: آدام
 موسی: موشه
 یعقوب: ژاکوب و یاکوب
  اسحاق: ایساک
بنیامین: بنجامین
یاسمن: جاسمین
نرگس: ناراسیس
 
 
 
نظر یادتون نره...
 
نوشته شده در تاريخ 16 مهر 1389برچسب:تست,تست شخصیت شناسی, توسط مهیار |

 تست شخصیت سنجی 

 

 

ابتدا مطمئن شوید به اندازه کافی وقت دارید و می توانید فکرتان را متمرکز نمائید.

برای انجام این آزمون باید تصویر موقعیتهای گفته شده را به ذهن بیاورید و خود را در آن موقعیت قرار دهید. ابتدا با جنگل شروع می ‌کنیم... 

 

...برای دیدن تست به ادامه ی مطلب بروید

 

 

 



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ 16 مهر 1389برچسب:استاد,عقل استاد, توسط مهیار |

 

استادی سر کلاس درس مشغول درس دادن بود.بعد از چند لحظه رو به دانشجویان کرد و گفت:از شما سوالی دارم.میخواهم همه ی شما نظرتان را در مورد آن بگویید.دانشجویان آماده ی پرسیدن سوال بودند.استاد گفت:آیا شما میتوانید خدا را ببینید؟دانشجویان گفتند:نه.معلوم است که خدا دیدنی نیست.استاد گفت:شما میتوانید صدای خدا را بشنوید؟دانشجویان گفتند:نه...آن ها مشغول صحبت با هم بودند که چرا استاد این سوال ها را میپرسد که ناگهان استاد گفت:پس میتوانیم نتیجه بگیریم که خدا وجود ندارد...دانشجویان تعجب کردند...ناگهان یکی از آن ها از میان جمعیت برخاست و رو به بقیه ی دانشجویان گفت:آیا شما میتوانید عقل استاد را ببینید؟همه گفتند:نه...بعد پرسید شما میتوانید صدای عقل استاد را بشنوید؟دانشجویان گفتند:نه...او گفت:پس میتوانیم نتیجه بگیریم که عقل استاد وجود ندارد و یا به زبان ساده تر استاد عقل ندارد...این جواب دانشجو به استاد همه را و به خصوص خود استاد را به فکر فرو برد...استاد تا به حال به چنین چیزی فکر نکرده بود...


نوشته شده در تاريخ 15 مهر 1389برچسب:متن,متن سنگ قبر بزرگان, توسط مهیار |

متن سنگ قبر بزرگان که امیدوارم خوشتون بیاد...

 

 

 

 

متن سنگ قبر کوروش کبیر 

ای انسان هر که باشی واز هر جا که بیایی 


میدانم خواهی آمد 


من کوروشم که برای پارسی ها این دولت وسیع را بنا نهادم 


بدین مشتی خاک که تن مرا پوشانده رشک مبر 

 

برای دیدن بقیه ی متن های سنگ قبر به ادامه ی مطلب بروید




ادامه مطلب...

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

.: Weblog Themes By LoxBlog :.

تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.