پرواز
پرواز را به خاطر بسپار...پرنده مردنی است...
نوشته شده در تاريخ 22 آبان 1389برچسب:, توسط مهیار |

زندگی باغچه ای است...که در آن باید کاشت...عشق را عاطفه را...و به گلدان دل خویش نهاد...

 

 

نظر یادتون نره...

نوشته شده در تاريخ 6 آبان 1389برچسب:سخن,سخن کوروش بزرگ, توسط مهیار |


خداوندا دستهایم خالی است ودلم غرق در آرزوها خدایا به قدرت بیکرانت دستانم را

توانا گردان یا دلم را ازآرزوهای دست نیافتنی خالی کن


کوروش بزرگ


بقیه در ادامه ی مطلب

 



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ 3 آبان 1389برچسب:داستان,داستان عشق, توسط مهیار |

پسر حلقه اش را در آورد و روی پیشخوان گذاشت، دختر نیم نگاهی به او کرد و سرش را پائین انداخت، پیر مرد طلافروش حلقه را روی ترازوی کوچکش انداخت، نیم نگاهی به هر دوی آنان کرد، حلقه را از روی ترازو برداشت و مشغول محاسبه قیمت شد،

پسر رویش را به سمت دختر برگرداند و با اشاره سر چیزی به او گفت، شاید فقط آن دختر میفهمید معنی این اشاره چیست، او هم حلقه اش را درآورد و روی پیشخوان گذاشت، پیرمرد اینبار نگاهی تعجب آمیز به هر دوی آنان کرد و حلقه دختر را هم برداشت، در حالی که مشغول محاسبه قیمت حلقه ها بود، از بالای عینگ بزرگش آن دو را ور انداز میکرد، دختر سرش را پائین انداخته بود و پسر به نقطه نامعلومی خیره شده بود،

 هیچکدام چیزی نمیگفتند انگار هر دو در دنیای دیگری سیر میکردند، پیرمرد ترجیح داد چیزی نگوید، دسته اسکناسی را از زیر پیشخوان در آورد و مشغول شمارش شد، همینطور که داشت اسکناسها را میشمرد از شیشه جلوی پیشخوان چشمش به دستان آن دو افتاد، آنچنان دستان یکدیگر را میفشردند که انگار میترسیدند باد بیاید و دیگری را با خود ببرد، پیرمرد دسته اسکناس را روی پیشخوان گذاشت و گفت: آقا راضی باشین.

پسر دسته اسکناس را برداشت و شروع به شمردن کرد، هنوز چند تای آن را نشمرده بود که دسته اسکناس را داخل جیبش گذاشت و از پیرمرد تشکر کرد، نگاهی به دختر کرد و هر دو به طرف درب مغازه رفتند، پسر مانند عقابی که بال میگشاید تا فرزندانش را از باد و طوفان در امان دارد، دستش را به دور شانه دختر انداخت، 

نگاه معنی داری به او کرد و آهسته او را به خود فشرد، دختر دستمالی از جیبش در آورد و بطرف صورتش برد و هر دو از مغازه خارج شدند. پیرمرد طلافروش با ناباوری این صحنه را تماشا میکرد، در تمام سالیان دور و دراز زندگیش بسیار دیده بود جوانانی را که با دنیائی امید و آرزو برای خرید حلقه نامزدی میامدند و با چه ذوق و شوقی بعد ازخرید حلقه از او تشکر میکردند و دست در دست هم، لبخند زنان از آن مغازه خارج میشدند و میرفتند تا نوبت دیگری برسد. بسیار هم دیده بود کسانی را که حلقه هایشان را برای فروش میاوردند و آنرا مانند موجود مزاحمی روی پیشخوان می اندازند تا از شرش خلاص شوند اما، هرگز ندیده بود اینچنین عاشقانه به سراغش بیایند و وقتی حلقه هایشان را بر روی پیشخوان میگذارند، بغض گلویشان را بفشارد.

پیرمرد دلش طاقت نیاورد، حلقه ها را برداشت و به شتاب از مغازه خارج شد، چند قدم آن طرف تر دختر و پسر را دید که آهسته و بدون هیچ شتابی، انگار سنگینترین وزنه های دنیا را به پاهایشان بسته اند، به طرف انتهای خیابان میروند، بدنبالشان دوید و دستش را بر روی شانه پسر گذاشت، پسر بسوی پیرمرد برگشت و گفت: بله بفرمائید، پیرمرد با لحنی آرام و دلنشین گفت: پسرم حلقه را که نمیفروشند و سپس حلقه ها را که در دستان پر چین و چروکش بود بسوی او دراز کرد و گفت: این حلقه بهترین یادگار شماست، پولش هم پیش شما بماند، هر وقت داشتید بدهید، اصلاً این شیرینی عروسیتان.

پسر نگاهی به دختر کرد و با صدای بغض آلودی به پیرمرد گفت: اگر میذاشتن عروسی کنیم، حلقه هامون رو نمیفروختیم. دختر دیگر طاقت نیاورد، بغض امانش را بریده بود، بازوی پسر را گرفت و با فشار محکمی بطرف خود کشید و گفت: بیا بریم عزیزم.

 پیرمرد هاج و واج کنار خیابان ایستاده بود و دور شدن آن دو نفر را نگاه میکرد، دستمال کوچکی را از جبیش در آورد، عینکش را برداشت و آهسته قطره اشکی را که از گوشه چشمش سرازیر شده بود پاک کرد .....

 

 

 

 

.: Weblog Themes By LoxBlog :.

تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.